منو تنهایی

به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت ! نـــــــــه ، فهمید خیییییییلی دوستش دارم !

منو تنهایی

به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت ! نـــــــــه ، فهمید خیییییییلی دوستش دارم !

عجب صبری داره دفتر خاطراتم

ساعت 5 صبح است .. پیرزن با کیسه ای پُر از سَبزی تازه که دیروز چید کنـــارخیابان منتظر مینی بوس شهر است ..
مینی بوس ساعت 5:15 دقیقه می رسد و پیر زن سوار بر آن می شود ..پسر جوانی که می خواست سوار مینی بوس شود رو کرد به پیر زن و گفت : (نِنا کیسه رِ هاده مِن تِسه یارمبه بالا)
پیرزن گفت : (وَچه خِیر بَوینی ، ایشالا عاقِبِت بِخیِر بَوّی)
فاصله روستا تا شهر 30 دقیقه است ..
ساعت نزدیکی 6 صبح است .. دوباره همان جوان برای پیر زن کیسه را پایین آورد و خداحافظی کرد ..

پیر زن با کمری خمیده بار را تا اوایل چهارشنبه بازار می آورد ..
روی زمین می نشیند و سبزی ها را روی پلاستیک پهن می کند ..
توان گفتن و صدا کردن سبزی دسته ای 200 را ندارد ..
زیر لب خدایا شکرت را زمزمه می کتد .. 
عکاس که به او نزدیک می شود تا از او عکس بگیرد لبخند مادرانه همیشگی خود را می زند ..

تا ظهر همه سبزی ها به شکر خدا فروش رفت .. 5-6 هزارتومنی که از پول سبزی به دست آورد را در جوراب سمت راست پایش قرار میدهد .. کیسه ها را جمع می کند و به سمت ایستگاه مینی بوس حرکت می کند .. 

به امامزاده یوسف رضا که می رسد سلامی می دهد و آنگاه که بیمارستان رازی را می بیند یادش می آید داروهای شوهر پیرش که علیل در خانه افتاده تمام شده است ..

در همین نزدیکی ها داروخانه شبانه روزیست .. به آنجا می رود و پول سبزی ها را دارو میخرد و منتظر مینی بوس می ماند و با کوهی غم به خانه بر می گردد تا بعد از استراحتی کوتاه به باغ باز گردد و مشغول چیدن سبزی شود ..

شـــــاید پشت لبخند شیرین پیـــــرزن درد بود ..
شـــــاید خدایی نکرده فرزندانشان رهایشان کـــرده باشند تا پیرزن به سبزی فروشی روی آورد ..
شـــاید هم درد فقیری و زیر نظر کمیته امداد بودن ..
و شـــــایدهای دیگـــــر ..
چـــه زیبا می شود شهر ساده ی من با لبخند شیرین این پیرزن ..
گویی چهارشنبه بازار هم هزار درد در خــــود جـــــای داده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد